جدول جو
جدول جو

معنی ماته سر - جستجوی لغت در جدول جو

ماته سر
قرارگاه اول بازی، قرارگاه
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گشته سر
تصویر گشته سر
سرگشته، سرگردان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مایه ور
تصویر مایه ور
مایه دار، مال دار، سرمایه دار، باشکوه، ارزشمند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاسه سر
تصویر کاسه سر
در علم زیست شناسی جمجمه، استخوان سر، برای مثال روزی که چرخ از گل ما کوزه ها کند / زنهار کاسۀ سر ما پرشراب کن (حافظ - ۷۹۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شانه سر
تصویر شانه سر
هدهد، پرنده ای خاکی رنگ، کوچک تر از کبوتر با خال های زرد، سیاه و سفید که روی سرش دسته ای پر به شکل تاج یا شانه دارد، در خوش خبری به او مثل می زنند، شانه سرک، بوبه، بوبک، پوپو، پوپش، بدبدک، کوکله، پوپ، بوبو، مرغ سلیمان، شانه به سر، بوبویه، پوپک، پوپؤک
فرهنگ فارسی عمید
(تِ مِ سِرر)
کاتب سر و اعلم ان العامه یبدلون الباء من کاتب السر بمیم، فیقولون کاتم السرّ و هو صحیح المعنی اما لان ّ یکتم سرّالملک او من باب ابدال الباء بالمیم علی لغه ربیعه و ان کانوا لایعرفون الثانی. (صبح الاعشی ص 104)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
غره. اول ماه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سر ماه
لغت نامه دهخدا
(وَ)
دهی است از دهستان شهریاری بخش چهاردانگۀ شهرستان ساری واقع در 45000 گزی جنوب خاوری بهشهر. دارای 610 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(لَ سَ)
دهی است از دهستان منصوری بخش مرکزی شهرستان شاه آباد، واقع در 30هزارگزی جنوب خاور شاه آباد با 1300 تن سکنه. آب آن از سراب میله سر است. سراب میله سر جزء این ده منظور و چادر نشین هستند و اکثر گله داران در زمستان گرمسیر میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ دَ)
درد پشت باشد. (فرهنگ جهانگیری). مازه درد. (ناظم الاطباء). و رجوع به مازه درد شود
لغت نامه دهخدا
(دَ وَ)
درد و تهمت بر (؟) بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 162) :
از همه نیکی و خوبی دارد او
ماده ور بر کار خویش ار دارد او (؟).
رودکی (از لغت فرس ایضاً).
چنین است در لغت فرس و صورت درست کلمه و نیز معنی آن بدرستی معلوم نشد
لغت نامه دهخدا
(تَ سَ)
عزاخانه. مجلس فاتحه خوانی و تعزیه داری. (ناظم الاطباء). مصیبت سرا. ماتمکده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ماتم سرای گشت سپهر چهارمین
روح الامین به تعزیت آفتاب شد.
خاقانی.
بجهت اقامت رسم ماتم در جوار ماتم سرای خاص او مجمعی منعقد ساختند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 454).
جهان چیست ماتم سرائی در او
نشسته دو سه ماتمی روبرو
جگرپاره ای چند بر خوان او
جگرخواره ای چند مهمان او.
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ سَ)
سگ ماده. ماده سگ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی است از دهستان زز و ماهرو بخش الیگودرز شهرستان بروجرد در 68هزارگزی جنوب غربی الیگودرز و 18هزارگزی جنوب شرقی راه ازنا به درود، در منطقۀ کوهستانی معتدل واقع و دارای 546 تن سکنه است. آبش از چشمه و قنات، و محصولش غلات و لبنیات، و شغل مردمش زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ وَ)
مالدار و دولتمند و مایه دار. (ناظم الاطباء). صاحب مایه. که سرمایه دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
نوشتند کز روم صد مایه ور
همی باز خرند خویشان به زر.
فردوسی.
به خواهش گرفتند بیچارگان
وزان مایه ور مرد بازارگان.
فردوسی.
منیژه بدو گفت کز کاروان
یکی مایه ور مرد بازارگان.
فردوسی.
یکی مایه ور مالدار ایدر است
که گنجش زگنج تو افزون تراست.
فردوسی.
یکی مایه ور مرد بازارگان
شد از کاروان دوست با پهلوان.
(گرشاسب نامه چ یغمائی ص 220).
پیشه ورانندپاک و هست درایشان
کاهل و بشکول و هست مایه ور ودون.
ناصرخسرو (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، محترم. ارجمند. بزرگوار. گرانمایه. دارای عزت و عظمت. عالی مقام. بلندپایه:
چنین گفت کاین مایه ور پهلوان
بزرگ است و باداد و روشن روان.
فردوسی.
یکی مایه ور پور اسفندیار
که نوش آذرش خواندی شهریار.
فردوسی.
تویی مایه ور کدخدای سپاه
همی بر تو گردد همه رای شاه.
فردوسی.
چنین مایه ور با گهر شهریار
همی از تو کشتی کند خواستار.
فردوسی.
، باشکوه. مجلل. عالی:
چنان چون ببایست بنواختشان
یکی مایه ور جایگه ساختشان.
فردوسی.
از این مایه ور جای و این فرهی
دل ما نبودی ز دانش تهی.
فردوسی.
چو پیش آمدش نصر بنواختش
یکی مایه ور پایگه ساختش.
فردوسی.
شتاب آمدش تا ببیند که شاه
چه کرد اندر آن مایه ور جایگاه.
فردوسی.
، گرانبها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
همان مایه ور تیغ الماس گون
که سلم آب دادش به زهر و به خون.
فردوسی.
بدان مایه ور نامدار افسرش
هم آنگه بیاراست فرخ سرش.
فردوسی.
ببوسید و بر سرش بنهاد تاج
بکرسی شد از مایه ور تخت عاج.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(گَ تَ / تِ سَ)
قلب سرگشته. (آنندراج). سرگردان:
گرچه بسوزد دل حربه ز تاب
کی دهدش چشمۀ خورشید آب
لیک چو خورشیدبود جلوه گر
ذره بناچار شود گشته سر.
امیرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ /سِ یِ سَ)
جمجمه. فروه. قحف. جلجه:
بر سر آتش هوا دیگ هوس همی پزم
گرچه بکاسۀ سرم بر سرم آب می خوری.
خاقانی.
افسرده شد ور اکنون خواهد ز تیغت آتش
هم کاسۀ سر او خواهد شدن سفالش.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 235).
بر سر بمانده دست رباب از هوای عید
افتاده زیر دیگ شکم کاسۀ سرش.
خاقانی.
عقل که شد کاسۀ سر جای او
مغز کهن نیست پذیرای او.
نظامی.
آن کاسۀ سری که پر از باد عجب بود
خاکی شود که گل کند آن خاک کوزه گر.
عطار.
خفتگان بیچاره در خاک لحد
خفته واندر کاسۀسر سوسمار.
سعدی.
روزی که چرخ از گل ما کوزه ها کند
زنهار کاسۀ سر ما پر شراب کن.
حافظ.
خاک در کاسۀ آن سر که در آن سودا نیست
خار در پردۀ آن چشم که خون پالا نیست.
صائب
لغت نامه دهخدا
(تِ بِ سِرر)
کاتب السر. کنایه از منشی. (آنندراج). منشی اسرار و رازهای نهانی. (ناظم الاطباء). و رجوع به کاتب شود: و انتهی الامر (ای امر لقب متولی دیوان الرسائل فی الدوله الفاطمیه بکاتب الدست) الی اوائل الدولهالترکیه والحال فی ذلک مختلف، فتاره یلی الدیوان کاتب الدیوان واحداً یعبر عنه بکاتب الدست و ربما یعبر عنه بکاتب الدرج و تاره یلیه جماعه یعبر عنهم بکتاب الدست، و یقال انهم کانوا فی ایام الظاهر بیبرس ثلاثه نفر، ارفعهم درجهالقاضی محی الدین بن عبدالظاهر فی ایام المنصور قلاوون علی ما تقدم ذکر. فلقّب بکاتب السر و نقل لقب کاتب الدست الی طبقه دونه من کتاب الدیوان، و استمر ذلک لقباً علی کل من ولی الدیوان الی زماننا. (صبح الاعشی ص 104). و رجوع به همان کتاب ص 97 و 98 شود
لغت نامه دهخدا
(تِ بِ سِرر)
احمد بن حسن یکی از خطاطان مشهور عثمانی است. در عصر سلطان احمدخان ثالث سرمحرر بود. در خط ثلث و نسخ مهارت خاصی داشت و چندین نسخه از مصحف شریف نوشت و به دست خود تذهیب کاری کرد و بمدینۀ منوره هدیه نمود. وفاتش بسال 1170 هجری قمری بود. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ سَ)
هدهد را گویند. (برهان قاطع). هدهد که آن را مرغ سلیمان نیز گویند. (بهار عجم) (آنندراج). پوپو. پوپک. شانه بسر. بوبو. بودبود. پوپش. هدهد باشد و آن را پوپوپک و پوپو و پوپه نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). هدهد. (غیاث اللغات). آن را شانه سرک و پوپو و پوپوپک نیز گفته اند. (انجمن آرا) :
یا از خبر شمیم جانان
این شانه سر است و آن سلیمان.
محسن تأثیر (از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(رِ سَ)
دهی است از دهستان سیاهکلرود بخش رودسر شهرستان لاهیجان، واقع در 18 هزارگزی جنوب خاوری رودسر، و 2 هزارگزی جنوب راه شوسۀ رودسر به شهسوار. جلگله ای، و هوای آن معتدل و مرطوب ومالاریائی، و آب آن از مرساررود، و محصول آن برنج و لبنیات است، 75 تن سکنه دارد که به زراعت و گله داری اشتغال دارند. راه آن مالرو است. این ده از دو محلۀبالا و پائین تشکیل شده، اکثر سکنه تابستان به ییلاق جواهردشت میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(نِ سَ)
دهی است جزء دهستان سیاهکلرود بخش رودسر شهرستان لاهیجان، واقع در 23 هزارگزی جنوب خاوری رودسر و 2 هزارگزی شوسۀ رودسر به شهسوار. این ده در دامنۀ کوهسار قرار دارد و آب و هوایش معتدل و مرطوب و سکنه اش 135 تن است که شیعی مذهب و گیلکی و فارسی زبانند. آب آنجا از چشمه و محصول آن برنج و مرکبات و چای و شغل اهالی زراعت و نمدمالی و راه این دهکده مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2 ص 98)
لغت نامه دهخدا
(لِ سَ)
دهی است جزء دهستان مرکزی بخش لنگرود شهرستان لاهیجان. واقع در 12 هزارگزی جنوب لنگرود و یک هزارگزی خاور بجارپس. ناحیه ای است واقع در جلگه با آب و هوای معتدل و مرطوب و مالاریایی. 110 تن سکنه دارد که شیعی مذهب و گیلکی و فارسی زبانند. آب آنجا از شلمان رود و محصول آن برنج و چای و شغل اهالی زراعت است. راه این ده مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مایه ور
تصویر مایه ور
دولتمند و مایه دار و مالدار
فرهنگ لغت هوشیار
سرگشته سر گردان: لیک چو خورشید بود جلوه گر ذره بناچار شود گشته سر. (امیر خسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاتب سر
تصویر کاتب سر
راز نویس دبیر ویژه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شانه سر
تصویر شانه سر
هدهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماتم سرا
تصویر ماتم سرا
((~. سَ) )
ماتمکده، عزاخانه
فرهنگ فارسی معین
عزاخانه، غمکده، ماتمکده، محنت سرا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پرمایه، پولدار، ثروتمند، غنی، دارا، پرارزش، پربها، ارزشمند، باارزش، گران بها، باشکوه، پرجلال، شکوهمند، مجلل، بزرگوار، محتشم، گران مایه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع دهستان دو هزار تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان قره طغان بهشهر، زمین مسکونی، خانه سرا
فرهنگ گویش مازندرانی
تهی مغز
فرهنگ گویش مازندرانی
گوسفند نر اخته شده
فرهنگ گویش مازندرانی
نام مرتعی در لفور شهرستان سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی